سفارش تبلیغ
صبا ویژن





همه هست آرزویم

همه هست آرزویم که بگویم آشنا را
چه رها کنی به شوخی سر زلف دلربا را
همه شب نهاده ام من سر خود بر آستانت
ز وجود خود بخوانم به خدا خدا خدا را
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
چو شنیده ام که سلطان نظری کند گدا را
نخورم ز هیچ دامی دو سه دانة ریایی
که ندیده ام ز واعظ همه نور پارسا را
تو چنان لطیف و خوبی که اگر به مجلس آیی
به کرشمه ای بگیری به دمی تو جان ما را
به هوای زلف مشکین برویم ار چه دانم
که به گرد او نشاید که رسد غزال پا را
چه خوشست حال جلوه که جفای کس نبیند
اگرم ببینم اما بکند وفا شما را
تو صبور باش و شادان ، ز قضای او مگردان
سر خود ز آستانش که خدا دهد رضا را






مجنون وعیبجو

به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نگویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوری است
بهر جزوی ز حسن او قصوری است
ز حرف عیب جو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیده ی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کز او چشمت همین بر زلف و رویی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو او اشارت های ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خون است
تو لب میبینی و دندان که چون است
کسی که او را تو لیلی کرده ای نام
نه آن لیلی است کز من برده آرام
اگر می بود لیلی بد نمی بود
تو را رد کردن او حد نمی بود
*
مزاح عشق بس مشکل پسند است
قبول عشق بر جایی بلند است
شکار عشق نبود هر هوسناک
نبندد عشق هر صیدی به فتراک
عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا از صعوه صید انداز باشد
گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید
مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام
دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور
اگر داری دلی در سینه ی تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ
صلای عشق در ده ورنه زنهار
سر کوی فراغ از دست مگذار
در آن توفان که عشق آتش انگیز
کند باد جنون را آتش آمیز
اساسی گر نداری کوه بنیاد
غم خود خر که کاهی در ره باد
یکی بحر است عشق بیکرانه
در او آتش زبانه در زبانه
اگر مرغابی ای اینجا مزن پر
در این آتش سمندر شو سمندر
یکی خیل است عشق عافیت سوز
هجومش در ترقی روز در روز
فراغ بال اگر داری غنیمت
از این لشکر عزیمت کن عزیمت
ز ما تا عشق بس راه درازی است
به هر گامی نشیبی و فرازی است
نشیبش چیست خاک راه گشتن
فراز او کدام از خود گذشتن
نشان آنکه عشقش کار فرماست
ثبات سعی در قطع تمناست
دلیل آنکه عشقش در نهاد است
وفای عهد بر ترک مراد است
چه باشد رکن عشق و عشقبازی؟
ز لوث آرزو گشتن نمازی
غرضها را همه یکسو نهادن
عنان خود به دست دوست دادن
اگر گوید در آتش رو روی خوش
گلستان دانی آتشگاه و آتش
وگر گوید که در دریا فکن رخت
روی با رخت و منت دار از بخت
به گردن پاس داری طوق تسلیم
نیابی فرق از امید تا بیم
نه هجرت غم دهد نی وصل شادی
یکی دانی مراد و نامرادی
اگر صد سال پامالت کند درد
نیامیزد به طرف دامنت گرد
به هر فکر و به هر حال و به هر کار
چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار
به هر صورت که نبود ناگزیرت
به جز معشوق نبود در ضمیرت

وحشی بافقی

 






در ان نفس که بمیرم..

 

 

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم!!

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم!!!

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم...

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم!!

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم..

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم!!

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم..

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم!!!

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم!!

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم!!@

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان...

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم!!

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن....

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم!!!@

سعدی







مگذار که دور از رخت ای یار بمیرم

مگذار که دور از رخت ای یار بمیرم !!

  

    یک ره بگذر بر من و بگذار بمیرم!!

  

مردن به قفس بهتر از آنست که در باغ

  

از طعنه ی مرغان گرفتار بمیرم...

 

گفتی به تو گر بگذرم، از شوق بمیری...

 

قربان سرت، بگذر و بگذار بمیرم!!!

 

دیوار و در کوی تو باشد به نظر ، کاش....

 

بی روی تو چون روی به دیوار بمیرم!!!

 

می میرم و از مردن من آگهیش نیست...

 

یا رب که دعا کرد چنین زار بمیرم؟؟؟؟

 

هر مشکلی آسان شود از مستی و ترسم

 

ساغر شودم خالی و هشیار بمیرم!!!

 

با این همه حسرت به قفس زیستم اما...

 

آید چو گل از باغ به بازار بمیرم!!!

 

خارم مشکن در جگر از بوی گل ای باد...

 

بگذار که از حسرت گلزار بمیرم!!!

 

بر سر ز هما سایه ام افتاد، صباحی

 

باشد که در آن سایه ی دیوار بمیرم .!!

 






نیما غم دل گو...

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قله آن قاف
از دل بهم افتیم و به جانانه بگرییم
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشه کاشانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بگرییم
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم!!!




<      1   2   3   4   5      >


اخرین مطالب

سوسا وب تولز

کد موسیقی برای وبلاگ