سفارش تبلیغ
صبا ویژن





سنگ گور

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر...

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم!!!

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه...

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم!!!

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب...

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟؟؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه..

من او نیم...او مرده و من سایه ی اویم!!!

من او نیم... آخر دل من سرد و سیاه است!!!@

او در دل سودازده از عشق شرر داشت...

او در همه جا با همه کس در همه احوال...

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت!!!

من او نیم... این دیده ی من گنگ و خموش است

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود...

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ...

مرموزتر از تیرگی شامگهان بود!!!!

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت!!

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش...

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت!!!

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد!!!!

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه....

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد؟؟؟

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش...

افسردگی و سردی کافور نهادم....

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم!!!!






مردی که ایستاده مرد!!!

ارنستو چه گوارا ،مردی که ایستاده مرد

پنجاه و چهارسال پیش پزشک کمونیست جوان و پرشوری با کشتی کوچکی از انقلابیونی که در پی سرنگونی ‏رژیم باتیستا در کوبا بودند به همراه فیدل کاسترو و یارانش پا به خاک کوبا گذاشت، پنج سال بعد در هشتم ژانویه 1959 ‏ارتش انقلابی همراه با قیام مردمی هاوانا را آزاد کردند.

 

با این حال چه گوارای آرژانتینی نه تنها به اندازه فیدل کاسترو رهبر جنبش کمونیستی 26 جولای محبوبیت داشت ‏بلکه شیوه و منش او پس از پیروزی که همان زندگی ساده چریکی و مشی انقلابی را دنبال می کرد وی را به ‏چهره ای محبوب بدل ساخت، چهره ای که با عکسی از کوردوا عکاس انقلاب کوبا و مرگ اسطوره ای ش بدل به ‏شمایل قرن ما شد.‏

ارنستو رافائل گوارا دلاسرنا که چریکها وی را چه می خوانند، در 14 ژوئن 1928 در منطقه روساریو ی ‏آرژانتین متولد شد وی اولین فرزند خانواده ای بود که ریشه در باسک اسپانیا و ایرلند داشت؛ به این ترتیب شور ‏انقلاب را از هر دو کشور اجدادی ش به ارث برده بود.‏

پدرش گفته بود: اولین مشخصه پسرم آن بود که در رگ هایش خون انقلابی گری ایرلندی، پیروزی طلبی ‏اسپانیایی و میهن پرستی آرژانتینی جریان داشت. چیزی در ذات او بود که او را به خطر و انقلاب می کشاند.‏

چه جوان در خانواده ای چپ گرا رشد یافت، پدرش هوادار خوان پرون و سوسیالیست ها بود و از همان کودکی ‏ارنستو همپای پدرش در همایش ها و محافل سیاسی بود. در نوجوانی با وجود بیماری آسم از فعالیت های ورزشی ‏دوری نمی کرد و در مسابقات راگبی یکی از ستاره های آن به شمار می رفت وی همچنین در شطرنج نیز در بین ‏دانش آموزان به قهرمانی رسید.‏

در همان دوران توجه ش بیش از پیش به شعر و ادبیات جلب شد و شیفته شاعران چپ گرای آمریکای لاتین چون ‏پابلو نرودا و نویسندگانی چون فدریکو گارسیا لورکا شد، چه حتی در میانه جنگ در جنگل های کوبا هم همواره ‏کتاب شعر و یا داستانی به همراه داشت که در هر فرصتی به مطالعه آن می پرداخت.‏

ارنستوی نوجوان حتی برخی از اشعار شاعران محبوبش را از بر کرده بود. در کتابخانه خانه آنها بیش از 3000 ‏جلد کتاب موجود بود که اغلب اوقات چه نوجوان را مشغول می ساخت. در همان ایام تقریبا تمام کتابهای کارل ‏مارکس، ویلیام فالکنر، آندره ژید، فرانک کافکا، آلبر کامو، ولادیمیر ایلیچ لنین، ژان پل سارتر، فردریک انگلس و ‏بسیاری دیگر از نویسندگان و متفکران بزرگ را خوانده بود.‏

هر چه که بزرگ تر می شد علاقه ش به ادبیات آمریکای لاتین بیشتر می شد و بسیاری از دستنوشته های وی از ‏این دوران سرشار از این دلبستگی است.‏

در سال 1948 چه گوارا برای تحصیل در رشته پزشکی وارد دانشگاه بوینس آیرس شد ولی در میانه تحصیل یک ‏سال مرخصی گرفت تا شیفتگی خود به آمریکای لاتین را تا به سفری را با رفیق ش آلبرتا گرانادو با ‏موتورسیکلت به کشورهای آمریکای لاتین برود. در همین سفر بود که ایده های انقلابی و قهرآمیز او بیش از ‏گذشته شکل گرفتند ؛ مشاهدات وی از وضعیت مردم محروم او را رادیکال تر ساخت و به این باور رساند که تنها ‏راه رسیدن به برابری انقلاب مسلحانه است. وی در خاطرات خود از این سفر تحت عنوان خاطرات موتورسیکلت ‏به تشریح وضعیت این کشورها و برداشت های خود از آن پرداخته است این خاطرات بیش از چهار دهه پس از ‏مرگش در ایالات متحده پرفروش ترین کتاب سال شد و از روی آن فیلمی تحسین شده به همین نام ساخته شد.‏

پس از این سفر طولانی وی به دانشگاه برگشت و در سال 1953 فارغ التحصیل شد. پس از آن بار دیگر سفرش ‏به کشورهای آمریکای لاتین به عنوان پزشک را از سر گرفت، وی خود گفته است: من گرسنگی، فقر و بیماری ‏را از نزدیک لمس کردم و تلاش کردم که به این مردم کمک کنم.‏

پس از مدتی چه گوارا در گواتمالا که سرانجام دولتی اصلاح طلب یافته بود ساکن شد و در آنجا با هیلدا گادئا ‏آکوستا یک اقتصاددان زن پرویی آشنا شد که وی را به بسیاری از مقامات دولتی معرفی کرد و رابط وی با ‏سازمانی به نام اتحاد انقلابیون خلق های آمریکا شد.‏

‏از همان طریق وی با برخی از تبعیدیان کوبایی که با فیدل کاسترو در ارتباط بودند آشنا شد. گروه فیدل کاسترو ‏رهبری حمله به یک پادگان نظامی در سانتیاگو در 26 جولای همان سال را برعهده گرفته بود که به معنای اعلام ‏موجودیت جنبش چریکی کوبا به شمار می رفت.‏

در مه 1954 سی آی ا کودتای نظامی علیه دولت رفرمیست آربنز سازمان داد و چه بی درنگ به جنبش مقاومت ‏مسلحانه برای مقابله با کودتاچیان پیوست اما کودتاچیان به پیروزی رسیدند و بسیاری از حامیان چپ گرای دولت ‏رفرمیست نیز کشته یا دستگیر شدند. چه نیز ناچار شد مدتی در کنسولگری آرژانتین بماند تا کودتاگران به وی ‏اجازه خروج از کشور را بدهند.‏

 

سرنگونی دولت آربنز سبب شد تا چه بیش از گذشته به نقش مداخله گرایانه و امپریالیستی ایالات متحده در ‏آمریکای لاتین پی ببرد و باور به استقرار سوسیالیسم با قوه قهریه را در وی تقویت کرد زیرا معتقد بود رفرم و ‏اصلاحات در جایی که امپریالیسم با تمام توان و قدرت حضور دارد به جایی ختم نخواهد شد.‏

در سپتامبر 1954 چه وارد مکزیکو سیتی شد که برخی از تبعیدیان کوبایی که وی می شناخت نیز پس از کودتای ‏گواتمالا در آنجا پناه گرفته بودند. کمی بعد وی به رائول کاسترو معرفی شد و او نیز شبی چه را به منزل برادرش ‏فیدل کاسترو که رهبر جنبش چریکی 26 جولای بود دعوت کرد، فیدل و چه یک شب تمام تا صبح به بحث و ‏مذاکره پرداختند و سیگار کشیدند، قبل از سپیده چه تصمیم گرفت تا با فیدل و همراهانش سوار بر کشتی به کوبا ‏برود و عضو جنبش 26 جولای شود.‏

با وجود اینکه وی تصور می کرد پزشک جنگی خواهد بود تحت تعلیمات چریکی قرار گرفت و به زودی به دلیل ‏شایستگی هایش به رهبری یک جوخه منصوب شد.‏

فیدل و 81 همراهش در جوخه های مجزا در اولین فرصت به نیروهای ارتش باتیستا حمله کردند اما بسیاری از ‏آنها در درگیریهای اولیه کشته و یا پس از اسارت بلافاصله در ملاعام تیرباران شدند.‏

از گروه فیدل کاسترو تنها حدود 20 نفر باقی مانده بود که به دو گروه تقسیم شده بودند و رهبری یکی را چه ‏برعهده گرفته بود.‏

هر دو گروه به کوههای سیرا ماسترا عقب نشینی کردند و پس از پیوستن به یکدیگر آنجا را پایگاه آموزشی و ‏عضوگیری خود کردند. چند هفته بعد چریکهای شهری به آنها پیوستند و عملیاتی را نیز در شهرها سازمان دادند، ‏روستائیان و ساکنان منطقه نیز از آنها استقبال کردند، چریکها که در بین مردم به ریشوها مشهور بودند برای مردم ‏مدرسه، شورا و بیمارستان تاسیس کردند و چه به درمان مردم و سوادآموزی می پرداخت. در همین زمان بود که ‏وی با چریک زنی به نام آمیلدا آشنا شد که بعد از پیروزی به روابط عاشقانه منتهی شد.‏

در سال 1957 در حالی که عملیات جنگلی ها و شهری ها علیه ارتش و پلیس باتیستا شدت یافته بود، ارتش با تمام ‏توان خود به پایگاه های اصلی چریکها در سیرا ماسترا حمله بردند، با وجود تلفات سنگین چریکها، کاسترو دو ‏ارتش مجزا از چریکها سازماندهی کرد که فرماندهی یکی را برعهده چه گوارا گذاشت.‏

هر دو ارتش چریکی سرانجام از محاصره نیروهای دولتی درآمدند و به نبرد خود ادامه دادند، در همین زمان ‏عملیات چریکهای شهری و تظاهرات، اعتصابات و اعتراضات در شهرهای مختلف کوبا عرصه را بر دولت ‏باتیستا تنگ کرده بود و چریکها فرصت یافتند تا به شهرهای اصلی کوبا نزدیک تر شوند.‏

چه گوارا در این دوران خود از بسیاری از تله ها و تورهای نظامیان نجات یافته بود، علاوه بر این میان مردم ‏منطقه و چریکها از محبوبیت بسیاری برخوردار بود، هر چقدر در برابر رفقا و مردم مهربان و صمیمی بود از ‏کوچک ترین خطاهای چریکها در برخورد با مردم نمی گذشت و خاطیان را به شدیدترین وجهه تنبیه می کرد.‏

در فوریه 1958 چه گوارا رادیو انقلاب را بنیان گذاشت که در سازماندهی انقلابیون نقش موثری ایفاء کرد. در ‏جولای همان سال چه با خلق یک تاکتیک نظامی با یک گروه کوچک یک گردان نظامی را شکست داد، تاکتیکی ‏که سالها از سوی سی آی ا مورد بررسی و تحلیل قرار گرفت. پیروزی در این نبرد از سوی روحیه ارتشیان را ‏درهم شکست و از سوی دیگر از فرمانده چه اسطوره ای شکست ناپذیر ساخت.‏

در اواخر دسامبر 1958 وی یک گروه کوچک از یارانش را سازمان داد تا به سانتاکلارا دومین شهر بزرگ کوبا ‏حمله کنند وی به آنها خاطرنشان کرد که این حمله ای انتحاری است و بازگشتی در کار نیست اما اغلب چریکهای ‏تحت فرمان وی حاضر به شرکت در این عملیات شدند با وجود آنکه ارتش در برابر این حمله از نیروی هوایی، ‏تانک و توپخانه استفاده کرد و حتی بدون هدف مناطق شهری را بمباران کرد، پس از چندین روز پادگان و مقر ‏پلیس شهر سقوط کرد و تسلیم شد.‏

این حمله آخرین پایگاه نظامی باتیستا در کوبا را نابود کرد و چریکها از همه سو به سوی هاوانا که در همان زمان ‏درگیر نبرد چریکهای شهری و قیام مردمی بود حمله بردند، چه که فرماندهی ارتش دوم را داشت با نیروهای ‏باتیستا در حوالی هاوانا درگیر شد و در حالی که رادیوی هاوانا به قصد تضعیف روحیه مردم خبر کشته شدن وی ‏را پخش کرد، در آخرین ساعات سال 1958 چه ارتش باتیستا را از سر راه برداشت و به هاوانا رسید.‏

نبرد شهری در هاوانا هشت روز به طول انجامید و نیروهای تحت فرماندهی کاسترو سرانجام توانستند رژیم را ‏سرنگون سازند و دولت انقلابی به پاس خدمات چه در پیروزی وی را زاده کوبا اعلام کرد. ‏
در ژوئن همان سال وی با آمیلدا مارچ ازدواج کرد و پس از آن کاسترو وی را برای چند ماه به کشورهای مختلف ‏آفریقایی و آسیایی فرستاد تا وی فرصت طرح حمایت از ایده انقلاب در آمریکای لاتین را نیابد. چه هنگامی به ‏کوبا بازگشت که آمریکا دسته های ضد انقلابی را علیه دولت کاسترو تحت عنوان نیروهای ضد کمونیست سازمان ‏داده بود و با همکاری ملاکین به عملیات علیه انقلابیون و ترور اعضای شوراهای محلی می پرداختند.‏
در سال 1959 گروه های نظامی بین المللی که در میان آنها آلمانی و یونانی نیز بود با همکاری دولت جمهوری ‏دومنیکن و سازماندهی آمریکا عملیات گسترده ای را علیه دولت کوبا به راه انداختند که کشور را درگیر جنگ ‏داخلی ساخت. ‏

در سال 1960 یک کشتی باری حامل سلاح ظاهرا به دلیل خرابکاری دچار انفجار شد و صد نفر از خدمه و ‏کارکنان اسکله در این واقعه کشته شدند، چه که در آن زمان چند پست دولتی را همزمان برعهده داشت، بلافاصله ‏خود را به اسکله رساند و مشغول مداوای زخمی ها شد و در مراسم تشیع قربانیان شرکت کرد. آلبرتو کوردا از ‏حضور چه در این مراسم عکس هایی گرفت که یکی از آنها تحت عنوان چه قهرمان به شهرت رسید و همان ‏عکسی ست که امروز بر دیوار اتاق بسیاری از جوانان و بر تی شرت بسیاری از مردم در گوشه و کنار جهان ‏نقش بسته است.‏

در همین دوران وی فرصت یافت تا به تئوریزه کردن مدل انقلاب کوبایی که بعدها به درسنامه اصلی ادبیات ‏چریکی در جهان بدل شد بپردازد و چندین کتاب در این باره نوشت.‏

در حالی که نیروهای ضدانقلابی تحت حمایت رزمناوهای آمریکایی در سال 1961 در خلیج خوکها به کوبا حمله ‏کردند، کاسترو به چه دستور داد تا رهبری عملیات دفاعی در غرب کوبا را برعهده بگیرد زیرا تصور می شد که ‏ممکن است نیروهای آمریکایی برای فریب دادن کوبایی ها ضد انقلابی ها را وادار به حمله از خلیج خوکها کرده ‏اند و خود دست به حمله اصلی از غرب بزنند.‏

اما با شکست سخت و فوری ضد انقلابیون در خلیج خوکها، خبری از حمله آمریکا به غرب کوبا نشد و کاسترو از ‏شمال و چه از غرب به هاوانا برگشتند اما چه تصادفا مجروح و گلوله ای به گونه ش اصابت کرد.‏

در جریان کنفرانس اقتصادی کشورهای قاره آمریکا که چه در آن به عنوان وزیر دارایی کوبا حضور داشت، از ‏طریق منشی کاخ سفید یادداشتی به جان اف کندی رساند با این مضمون: “برای حمله خلیج خوک ها متشکریم، ‏پیش از این حمله انقلاب ضعیف بود اما اکنون از هر زمانی قوی تر است! “‏

چه گوارا یکی از حامیان اصلی استقرار موشکهای بالستیک اتمی شوروی در کوبا بود که به بحران تازه ای در ‏روابط کوبا و آمریکا بدل شد.‏

دو سال بعد در سال 1964 وی در حالی برای شرکت در مجمع عمومی سازمان ملل وارد نیویورک شد که ‏تبلیغات دولت آمریکا از وی به عنوان خطری بالقوه برای آمریکا یاد می کرد وی در سخنرانی تاریخی خود به ‏شدت “یانکی” ها را برای استثمار آمریکای لاتین مورد انتقاد قرار داد. در زمان اقامت کوتاهش در نیویورک با ‏بسیاری از سیاستمداران از جمله مالکوم ایکس ملاقات و با بسیاری از روزنامه نگاران مصاحبه کرد.‏

پس از آن به مدت سه ماه به کشورهای بلوک چپ در آسیا و آفریقا از جمله مصر تحت رهبری ناصر سفر کرد و ‏در برخی از سخنرانی های خود از سیاست های اقتصادی شوروی برای کشورهای بلوک شرق انتقاد کرد. بر ‏اساس این دکترین در دهه شصت بسیاری از کشورهای بلوک شرق ناچار بودند تنها به تولید محصولات خاص ‏بپردازند که اقتصاد بلوک شرق به آنها نیاز داشت.‏

پس از بازگشت به کوبا به سمت وزیر صنایع محسوب شد اما در میان شگفتی روس ها، سیاست دوری از شوروی ‏و میدان دادن به چینی ها را در پیش گرفت و حامی اصلی نزدیکی به چین شد که به یکی از دلایل اصلی اختلاف ‏نظر بین وی و کاسترو بدل شد.‏

وی پیش تر در سخنرانی در الجزیره از سیطره آمریکا بر غرب و سیطره شوروی بر شرق سخن به میان آورده و ‏خواستار قیام جنوب علیه هر دو شده بود، تئوری که تاثیر بسیاری بر متفکران چپ نوین کشورهای جنوب گذارد.‏

در حمایت از کمونیست ها در ویتنام وی در نوشتاری خواستار قیام مسلحانه مردم کشورهای جنوب و بدل کردن ‏این کشورها به ویتنام های دیگری شد.‏

در اکتبر 1965 کاسترو اعلام کرد که چه گوارا از همه سمت های دولتی و حزبی خود استعفاء داده، کشور را ‏ترک کرده تا به آرمانهای انقلابی خود بپردازد اما دولت کوبا به مدت دو سال هیچ اطلاع دیگری از محل چه ‏گوارا نداد.‏

چه گوارا چند ماه پیش تر کوبا را به مقصد کنگو ترک کرده بود، چه و معدودی از یاران نزدیکش به همراه صد ‏کوبایی آفریقایی تبار برای پشتیبانی از جنبش چریکی کنگو به این کشور رفته بودند. سی ای آ به زودی از پایگاه ‏چه گوارا مطلع شد و ارتش کنگو را برای به دام انداختن وی بسیج کرد، در همین حال چه گوارا نیز رهبر ‏چریکهای کنگو را فاقد صلاحیت رهبری یافت.‏

دولت آمریکا حتی برای کمک به عملیات نابودی چه گوارا رزمناوهای خود را به منطقه فرستاد تا درصورت ‏لزوم تفنگداران آمریکایی را در این عملیات شرکت دهد. در حالی که چه از یک سو به ارتش کنگو و از سوی ‏دیگر با ماموران سی آی ا درگیر بود هر چه بیشتر به ضعف ها و خطاهای رهبری چریک ها در کنگو پی می ‏برد و آنها را درکتاب خاطرات کنگو نوشت، در این میان وی به اسهال خونی نیز مبتلا شد و با شدت یافتن آسم ش ‏به سختی بیمار شد. در این زمان از کوبایی ها خواست تا به کوبا برگردند و خود در کنگو بمیرد، اما کاسترو دو ‏نفر از نزدیکانش را مخفیانه برای مجاب کردن چه به بازگشت به کنگو فرستاد و سرانجام چه بیمار، مایوس و ‏ناتوان بازگشت و در مقدمه کتاب خاطرات کنگو نوشت: این تاریخ یک شکست است اما از بازگشت به هاوانا ‏سرباز زد زیرا کاسترو وصیت نامه وی را منتشر کرده بود وی مدتی در دارالسلام و مدتی در پراگ ماند و طرح ‏دو کتاب در باره فلسفه و اقتصاد را نوشت.‏

در سال 1967 در حالی که محل اقامت چه گوارا همچنان نامعلوم بود، شایعات حاکی از حضور وی در بین ‏چریکهای بولیوی بود. رهبری و آموزش های چه در ابتدا پیروزیهای سریع برای چریکهای بولیوی به ارمغان ‏آورد اما در سپتامبر همان سال ارتش موفق شد به هر دو گروه چریکی ضربات سختی وارد آورد و گفته می شود ‏که چه گوارا با گروه اندکی از یارانش پس از پراکنده شدن گروه ها و جدا ماندن از آنها، ناچار به عقب نشینی شد.‏

سی آی ا یک تیم ویژه متخصص از نیروهای مخصوص ارتش آمریکا برای قتل وی به منطقه اعزام کرده بود که ‏مستقیما در عملیات ارتش شرکت داشته و آن را رهبری می کردند.‏

از سوی دیگر چه بر روی حمایت حزب کمونیست بولیوی از جنبش چریکی حساب کرده بود در حالی که این ‏حزب به شوروی نزدیک بود و مایل به پشتیبانی از مدل انقلاب کوبا نبود، چه رهبری این حزب را در کتاب ‏خاطراتش که پس از مرگش به دست آمد: بی وفا و ابله نامیده بود.‏

در هفتم اکتبر 1967، فلیکس رودریگز افسر سی آی ا عملیات محاصره چه گوارا را رهبری کرد که منجر به ‏درگیری با چه و چند همراه باقی مانده ش در دره یورو، شد.‏

چه گوارا پس از آن که به شدت زخمی شد به اسارت درآمد، طناب پیچ شد و به مدرسه ای در آن نزدیکی برده شد ‏و یک روز تمام در حالی که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد تحت بازجویی قرار گرفت اما سکوت کرد.‏

شاهدان می گویند با وجود جراحت شدید، چه مستقیم به چشمان بازجویان نگاه می کرد، سرش را بالا می گرفت و ‏تنها تقاضای سیگار می کرد.‏

در نهم اکتبر رئیس جمهور بولیوی دستور اعدام چه گوارا را صادر کرد، نظامیان برای کشتن چه در بین خود ‏قرعه کشیدند، قرعه به نام سرجوخه ماریو تران افتاد.‏

به سرجوخه تران دستور داده شد به گونه ای صحنه پردازی کند که گویی چه گوارا در درگیری کشته شده است، ‏لحظه ای قبل از مرگ، سربازان از چه پرسیدند آیا به جاودانگی خودت می اندیشی و او گفته بود نه به جاودانگی ‏انقلاب فکر می کنم.‏

هنگامی که سرجوخه تران به وی نزدیک می شد، چه فریاد زد: من می دانم آمده ای که من را بکشی، پس نترس ‏تو فقط داری یک مرد را می کشی.‏

تران نخست به دست ها و پاهای چه گوارا شلیک کرد و بعد به سینه ش و در حالی که او از درد به خود می پیچید ‏‏9 بار به او شلیک کرد و سرانجام گلویش را هدف گرفت. در ساعت سیزده و ده دقیقه چه گوارا جان سپرده بود.‏

سپس جسدش که به گفته شاهدان به شمایل مسیح می ماند به سردخانه بیمارستانی به نام مالتا برده شد و از آن ‏عکسبرداری شد.‏

جسد وی نیز بلافاصله در نزدیکی رودخانه ای دفن شد و رودریگز که بسیاری از وسایل به جا مانده از چه گوارا ‏را تصاحب کرده بود شخصا مرگ چه گوارا را به سی آی ا گزارش داد وی چندی بعد ساعت مچی چه گوارا را ‏که سالها آن را به دست می کرد به خبرنگاران نشان داد.‏

دست های چه گوارا که برای تشخیص هویت از تن جدا شده بودند مدتها بعد توسط آرژانتین به کوبا فرستاده شد، ‏در پانزدهم اکتبر دولت کوبا مرگ چه گوارا را تایید و سه روز عزای عمومی اعلام کرد، در روز سوم فیدل ‏کاسترو در برابر جمعیتی بیش از یک میلیون نفر در هاوانا از صفات بارز چه گوارا سخن گفت.‏

رژی دبره، فیلسوف چپ گرای فرانسوی که مدت کوتاهی همراه با چه گوارا در بولیوی بود می گوید چه در میانه ‏بیماریهای جنگلی و دایره محاصره ارتش که هر روز تنگ تر می شد به آینده آمریکای لاتین امیدوار بود و معتقد ‏بود که روزی دمکراسی و برابری در این قاره جای دیکتاتورها و فقر را خواهد گرفت.‏

در سال 1995 یک ژنرال بازنشسته ارتش بولیوی که فرمانده عملیات بود محل تقریبی دفن جنازه چه گوارا را ‏اعلام کرد اما دو سال طول کشید تا سرانجام گروهی از کارشناسان آرژانتینی و کوبایی توانستند دو گور دسته ‏جمعی را کشف کنند که در یکی بقایای جسدی بدون دست وجود داشت و پس از آزمایشات مختلف مشخص شد که ‏متعلق به چه گوارا است.‏

در هفدهم اکتبر بقایای جسد چه گوارا و شش همراهش طی مراسمی با حضور جمعیتی عظیم در آرامگاهی در ‏سانتاکلارا دفن شد. همان شهری که چهل سال قبل چه گوارا با عملیاتی فداکارانه آن را آزاد و راه پیروزی به سوی ‏هاوانا را گشوده بود. ‏

کنون بعد از گذشت 40 سال از مرگ ارنستو افکار و عقاید انسانی او همچنان در سراسر جهان منتشر می شود . در کشور های مختلف جهان تندیس ها و یاد بود های او نمادی از پاسداشت آزادی و انسانیت است . کودکان و نوجوا نان سراسر دنیا با پوشیدن لباسهایی که چهره ی ارنستو بر روی آن نقش بسته نام و یاد و خاطره ی اورا در دلها زنده نگاه می دارند ؛ نظریه ها و آثار مکتوب چگورارا به تمامی زبان های زنده ی دنیا ترجمه شده و برخی از این آثار جزء پر فروشترین کتابهای سال می باشند .

بسیاری از چهره های برجسته سیاسی و فرهنگی که در زمان حیات ارنستو با او ملاقات هایی داشتند افکار و اندیشه های این پزشک چریک و نظریه پرداز جوان و پرشور را ورای زمان و مکان می پندارند؛ جمال عبدالناصر ، شولوخوف، مائو ، سیمون دوگوار، ژان پلسارت، گابریل گارسیا مارکز ، اوریانا فالاچی و برناردو برتولوچی از دست بودند .

دکتر ارنستو چگوارا در آخرین لحظات اعدامش خطالب به افسرانی که به سوی او نشانه گرفته بودند ؛ شلیک کنید شما فقط یک چگوارا را دارید می کشید !!!






تفاوت عشق ودوست داشتن..

تفاوت دوست داشتن با عشق از نظر دکتر علی شریعتی:
دوست داشتن از عشق برتر است ....

 عشق یک جور جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی ، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .

عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .

 
عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ های تقریبا مشابهی متجلی میشود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خویش دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روح ها برخلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعمی و عطری ویژه خویش دارد ، می توان گفت که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست .


عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست .


عشق در هر رنگی و سطحی ، با زیبائی محسوس ، در نهان یا آشکار ، رابطه دارد . چنانکه " شوپنهاور" میگوید : (( شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید ، آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه کنید ))!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبائی های روح که زیبائی های محسوس را به گونه ای دیگر میبیند . عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت .


عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است ، اگر دوری به طول بینجامد ضعیف میشود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد .و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و (( دیدار و پرهیز )) ، زنده و نیرومند میماند . اما دوست داشتن با این حالت نا آشناست . دنیایش دنیای دیگریست .

عشق جوششی یکجانبه است ، به معشوق نمی اندیشد که کیست ، یک خود جوشی ذاتی است ، و از این رو همیشه اشتباه میکند . در انتخاب به سختی میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانه ناهماهنگ ، عشقی جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنائی آن چهره یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم مینگرند ، احساس میکنند هم را نمیشناسند و بیگانگی و نا آشنائی پس از عشق – که درد کوچکی نیست – فراوان است .
اما دوست داشتن در روشنائی ریشه میبندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و از این روست که همواره پس از آشنائی پدید میاید . و در حقیقت در آغاز دو روح خطوط آشنائی را در سیما و نگاه یکدیگر میخوانند ، و پس از ((آشنا شدن)) است که ((خودمانی)) میشوند - دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم میگریزد - و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و کلام یکدیگر احساس میشود و از این منزل است که ناگهان ، خود بخود ، دو همسفر به چشم میبینند که به پهندشت بیکرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی (( ایمان)) در برابرشان باز میشود و نسیمی نرم و لطیف - همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن ، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا به لرزه در میاورد – هر لحظه پیام الهان های تازه آسمانهای دیگر و سرزمین های دیگر و عطر گلهای مرموز وجانبخش بوستانهای دیگر را به همراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین و شوخ ، هر لحظه ، بر سر و روی ایندو میزند .


عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی ((فهمیدن)) و ((اندیشیدن)) نیست . اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق میبرد .


عشق زیبائی های دلخواه را در معشوق میافریند و دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در دوست میبیند و میابد .


عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق .


عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .


عشق بینائی را میگیرد و دوست داشتن میدهد .


عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان .


عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .

 
از عشق هرچه بیشتر میشنویم سیرابتر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر .


عشق هرچه دیرتر میپاید کهنه تر میشود و دوست داشتن نو تر .


عشق نیروئیست در عاشق ، که او را به معشوق میکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ایست در دوست ، که دوست را به دوست میبرد .

 عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست .


عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوه ای از خود خواهی یا روح تاجرانه یا جانورانه آدمیست ، و چون خود به بدی خود آگاه است ، آنرا در دیگری که میبیند ؛ از او بیزار میشود و کینه برمیگیرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن جلوه ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمیست و چون خود به قداست ماورائی خود بیناست ، آنرا در دیگری که میبیند ، دیگری را نیز دوست میدارد و با خود آشنا و خویشاوند میابد .


در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که (( هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند )) . که حصد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش برباید و اگر ربود ، با هردو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست .


عشق ریسمان طبیعی است و سرکشان را به بند خویش در میاورد تا آنچه آنان ، بخود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ میستاند ، به حیله عشق ، بر جای نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است . و دوست داشتن عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود میافریند ، خود بدان میرسد ، خود آنرا ((انتخاب)) میکند .

 

 عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج .

 

 عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح .

 

 عشق یک (( اغفال )) بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی – که طبیعت سخت آنرا دوست میدارد – سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده .

 

عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن .

 

 عشق غذاخوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن (( همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن )) است!!!!

 






میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟؟؟

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟؟

ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟


 

نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم..

 زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟؟


 

از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند..

سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم؟؟


 

من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام..

چون به دیدار تو افتد سر و کارم... چه کنم؟؟؟


یک به یک با (مژه هایت) دل من مشغول است!!!

میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟؟؟؟؟






بهترین شما( باتقواترین )شماست!!!!!!!

 

مایه ی اصل و نصب.. در گردش دوران (زر) است...@
قطره قطره خون چکد تیری که صاحب جوهر است..@
من (لباس فقر) پوشم که بی درد سر است...@
آستین هر چند کوتاه است.. (چینش) کمتر است..@
(دود) اگر بالا نشیند کسر شان (شعله) نیست!!!@
جای (چشم)ابرو نگیرد.. گر چه او بالاتر است!!@
(کاکل) از بالا بلندی رتبه ای پیدا نکرد...@
(زلف) از افتادگی لایق مشک و عنبر است!!@
شست و شاهد هر دو دعوی (بزرگی) می کنند..@
پس چرا انگشت کوچک (لایق انگشتر) است..@
(آهن و فولاد) از یک کوره می آیند برون..@
آن یکی (شمشیر) گردد.. دیگری (نعل خر) است!!!!@
نا کسی گر از کسی بالا نشیند فخر نیست...@
روی دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است@@
(کره اسب) از نجابت در تعاقب می رود000
(کره خر) از خریت پیش پیش مادر است000
سعدیا عیب خودت گو مگو عیب دگران
هر که گوید عیب خود او از همه بالا تر است!!!!!!!!



<      1   2   3   4   5      >


اخرین مطالب

سوسا وب تولز

کد موسیقی برای وبلاگ