- نویسنده:علی رضا کی شمس
- تاریخ:پنج شنبه 90/12/18
- عنوان موضوع:
همه هست آرزویم که بگویم آشنا را
چه رها کنی به شوخی سر زلف دلربا را
همه شب نهاده ام من سر خود بر آستانت
ز وجود خود بخوانم به خدا خدا خدا را
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
چو شنیده ام که سلطان نظری کند گدا را
نخورم ز هیچ دامی دو سه دانة ریایی
که ندیده ام ز واعظ همه نور پارسا را
تو چنان لطیف و خوبی که اگر به مجلس آیی
به کرشمه ای بگیری به دمی تو جان ما را
به هوای زلف مشکین برویم ار چه دانم
که به گرد او نشاید که رسد غزال پا را
چه خوشست حال جلوه که جفای کس نبیند
اگرم ببینم اما بکند وفا شما را
تو صبور باش و شادان ، ز قضای او مگردان
سر خود ز آستانش که خدا دهد رضا را