- نویسنده:علی رضا کی شمس
- تاریخ:شنبه 91/4/17
- عنوان موضوع:
و به انگشت نخی خواهم بست...
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است
زندگی باید کرد
وبدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی!!!!!!!!
و به انگشت نخی خواهم بست...
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است
زندگی باید کرد
وبدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی!!!!!!!!
یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه، از پدرش می پرسه: پدرجان! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی؟
پدرش فکری میکنه و میگه: بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی.
من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.
مامانت دولت هست، چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه.
کلفتمون ملت مستضعف و پابرهنه هست، چون از صبح تا شب کار میکنه و هیچی نداره.
تو روشنفکری چون داری درس میخونی و پسر فهمیدهای هستی.
داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است.
امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی. پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب میپره،
میره به اتاق برادرکوچکش و میبینه زیرش رو کثیف کرده.......... و داره توی گُه خودش دست و پا میزنه.....
میره تویِ اتاق خواب پدر و مادرش و میبینه پدرش توی تخت نیست!!!!!!!!!
و مادرش به خواب عمیقی فرورفته و هرکاری میکنه مادرش از خواب بیدار نمیشه.......
میره توی اتاق کلفتشون که اون رو بیدار کنه، میبینه باباش توی تخت کلفتشون خوابیده و .....!!!!!!!!!
میره و سرجاش میخوابه. فردا صبح باباش ازش میپرسه:؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟
پسر میگه:
بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست.
سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت مستضعف و پابرهنه رو میده، در حالی که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری میکنه نمی تونه دولت رو بیدار کنه، در حالی که نسل آینده داره تویِ گُه خودش دست و پا می زنه!!!!!!!!!!
کى به پایان برسد درد، خدا مى داند
ماه ساکن شود و سرد، خدا مى داند
در سکوت شب هر کوچه این شهر خراب
گم شود ناله شبگرد، خدا مى داند
مردم شهر همه منتظر یک نفرند
چه زمانى رسد این مرد، خدا مى داند
برگ ها طعمه بى غیرتى پاییزند
راز این مرثیه زرد خدا مى داند
خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست
شاید این است رهاورد، خدا مى داند